یک روز گفت : برویم پیراهن تازه ای بخریم.
گفتم : این دفعه دیگر حتماً ‌تصمیم داری داماد بشوی.
صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
نه. بخاطر مادرم است، می گوید هر دفعه که به منزل می آیی،
همان لباسهای کهنه همیشگی را می پوشی. یکبار هم که شده لباسهای نو و تازه بپوش.
مادر راست می گفت. آرزوهای گم شده کودکی و نوجوانی را در پسرش می جست.
آنچه که از او در جوانی و نوجوانی و یا حتّی در کودکی دریغ کرده بودند، می خواست برازنده فرزندش ببیند.
قرار گذاشتیم به بازار برویم.
خیلی گشتیم تا سرآخر لباسی به جنس لباس های ساده سپاهی پیدا کردیم.
پیراهنی سفید. به سفیدی کفنی که اگر چه به هنگام شهادت به تنش نخواهد آویخت. به سپیدی پاکی ها و صداقتها.
پیراهن و شلوار را خریده به منزل رساندیم. قرار شد دفعه بعد که به مرخصی می آید، آنها را پوشیده و به منزل برود.
شاید قرار بود هنگامی که آنها را می پوشد، خجالت بکشد. پس خدا نخواست که او شرمنده شود.
و دیگر هیچ هیچ وقت بازنگشت تا آنها را بپوشد.