در مدت زمانی کوتاه چند نفر از نزدیکان مادرم از جمله بچه ی برادرش ، بچه ی خواهرش و بچه عمویش به شهادت رسیدند. من و برادرم مدام می رفتیم جبهه و می آمدیم. من دیدم مادرم یک جور( خاصی) به ما نگاه می کنه! تا این که یک روز مرا کشید کنار و گفت : « ننه ! شما کجای جبهه هستین که طوری تون نمی شه؟ نکنه شما جبهه نمی رین. نکنه می رین یک جای دیگه ، بعد بر می گردین می گین ما جبهه بودیم؟! » دیدم خیلی دل پری دارد. گفتم: چطور مگه؟ گفت: «می خوام بدونم .» گفتم : خاطرت جمع باشه ننه . ما میریم جبهه. این هم عکس های ماست. گفت: «پس چرا شما طوری تون نمی شه؟ بچه دائیت بیست روز رفت جبهه، شهید شد. بچه خاله ات بیست و دو روز جبهه بود ، شهید شد. بچه عموت اون طور شد. » خیلی دلم به حالش سوخت. دیدم جلوی برادر و خواهرش خجالت می کشد. خلاصه زد و این بار من به شدت مجروح شدم.دستم قطع شد، پایم زخمی شد ... مادرم آمد بیمارستان. وقتی مرا با آن وضع دید، رو کرد سمت قبله و گفت: «خدایا ، ما همین قدر رو هم از تو قبول می کنیم. ما هم خوشحال شدیم که بچه ی ما رو هم قبول کردی. من همه اش نگران بودم ، شیری که من به این بچه ها دادم مشکل داشته باشه. » وقتی این حرف ها رو می زد، آنهایی که دور تخت بودند ، همه گریه می کردند. فضای معنوی خاصی ایجاد کرده بود. طوری با خدا صحبت می کرد که ممنون دار و شکرگزارخدا بود.

[ رحیم مخدومی ، فرماندهانِ ورود ممنوع ( خاطره ای از مرتضی حاج باقری فرمانده تخریب لشگر 41 ثار الله ) ، چاپ دوم ، 1393 ، ص 80 ]